Tuesday, August 28, 2007

 

اعتراف

چشماتو روی هم بذار و یه کار خیلی بد رو مجسم کن...یه لحظه صبر کن...بد نه از اون لحاظ که فوری به ذهنت اومد...نمی دونم اگه اونجوری هم فکر کنی به اون چیزی که تو ذهن منه میرسی اشکالی نداره فکر کن...منظورم یه کار خیلی بده که اگه بهت بگن فلانی این کار رو کرده اول دهنت باز می مونه و بد هم هرچی فحش بد و ناجور بلدی نثارش می کنی و ته دلت خوشحال میشی که نه خودت و نه هیچکدوم از نزدیکانت همچین کاری رو نکردن...فکر کردی؟...حالا فکر کن که من این کار رو انجام دادم...آره من...خب... بهم چی میگی؟...چه جوری باهام رفتار می کنی؟...حالا یه جور دیگه فکر کن...خودت رو جای من بذار و سعی کن تمام شرایط رو در نظر بگیری..خوبه...حالا بگو اگه تو بودی چیکار می کردی؟؟؟ بذار یه جور دیگه بگم...داری توی یه راه راست قدم می زنی...دستات تو جیبته و سوت میزنی...بی خیال همه چیز...کنار راه یه فروشنده وایساده که انواع و اقسام بستنی ها، شکلات ها و شیرینی ها رو داره؟...این خوردنی ها بدجوری بهت چشمک می زنن... سعی می کنی نخوری اما فروشنده بدجوری بهت گیر میده...چیکار می کنی؟ اونقدر اراده داری که خودت رو از دستش خلاص کنی؟ می تونی بدون اینکه منحرف بشی به راهت ادامه بدی؟... ه
من نتونستم...حتی نتونستم کوچکترین مقاومتی از خودم نشون بدم...عین یه بچه خوب و حرف گوش کن رفتم جلو و ازش خرید کردم...اینو گفتم برای اینکه می خوام بدونم اگه یکی دیگه جای من بود چیکار می کرد؟...نمی دونم چرا برام مهمه...شاید می خوام برای کارم یه توجیه پیدا کنم...یا شاید هم می خوام بی ارادگیم رو بهتر به خودم ثابت کنم...بعضی وقتها فکر می کنم واقعا نقش من تو این اتفاق چی بوده؟...شاید همین هم یه توجیه دیگه است...اما اگه خدا نمی خواست همچین اتفاقی بیفته، میشد که نیفته...میشد همه چیز یه جور دیگه باشه... نمی تونم بگم این یه امتحان بوده چون اون بهتر از خودم می دونه که من چقدر آدم بی اراده ای هستم...اونقدر بی اراده که وقتی خوابم میاد، باید بخوابم و تحمل بیداری کشیدن رو ندارم و وقتی گرسنمه باید فوری غذا بخورم...اون منو خوب میشناسه و می دونه که بدون امتحان هم معلومه که ردم...ه.
.
پ.ن:مواظب باشید فکرتون منحرفه موضوعات ممنوعه نشه
.
پ.ن: پینگ..................ه

Comments: Post a Comment



This page is powered by Blogger. Isn't yours?