Monday, May 14, 2007

 

در هم

حالم واقعا بد شده بود. پسر به اون خوشگلي و خوش تيپي كنار خيابون وايساده بود و التماس اون دختر زشت و دماغ گنده رو ميكرد...راستش رو بگو...تو با علي رابطه داري؟...ديشب باهاش رفته بودي بيرون...ترو خدا بگو...دختر هم بدون اينكه سعي كنه پسر رو از خودش مطمئن كنه با افاده مي گفت...علي؟...نه...حالا بر فرض هم كه باهاش رابطه داشته باشم...خب مگه چيه...همش يه دوستي ساده است...همين...تو زيادي حساسي...ه
.
اين باد و طوفان ديروز باعث شد كه آقا ماهواره اي اونقدر سرش شلوغ بشه كه نرسه بياد كار ما كه مشتري چندين ساله اش هستيم رو راه بندازه...از حالا براي اوايل خرداد بهمون وقت داده...ميگه هرچي مشتري داشتم ديشاشون كنده شده...به اين ميگن درآمد...خدا بده شانس
.
پريشب يك اشتباهي كردم و در بالكن آشپزخونه رو به مدت ده دقيقه باز گذاشتم...تا حالا 2536 تا پشه كشتم...اما انگار يه دونه هم ازشون كم نشده...تمام دستم قلمبه قلمبه طده بيرون...فردا حالشون رو ميگيرم

Comments: Post a Comment



This page is powered by Blogger. Isn't yours?