Wednesday, January 31, 2007

 

فقط يک خاطره

کتاب رو که برداشتم عکسش از لاي کتاب افتاد رو زمين. خم شدمو برش داشتم. نگاهش کردم. عکس مادر بزرگي که 15 سال پيش از بين ما رفت. با اينکه اون موقع خيلي سنم کم بود ولي خيلي ازش خاطره داشتم. يه علتش هم شايد اين بود که با ما زندگي مي کرد. دلم گرفت...مثل هميشه که تا عکسش رو نگاه مي کنم دلم ميگيره. مادر بزرگ من دختر وسط و خوشگل ترين دختر خانواده بوده و بسيار قرتي...از يه خانواده بسيار آزاد و راحت که يه پاشون اينجا بوده و يه پاشون اروپا. نمي دونم چي ميشه که با پدربزرگم ازدواج مي کنه. خانواده پدربزرگم نقطه مقابل خانواده اونها بوده. بسيار بسيار مذهبي. اونقدر که پدربزرگم تا موقعي که زنده بوده اجازه خريد تلويزيون رو به هيچکدوم از بچه هاش نمي ده. اما اونها با هم زندگي کردن...ساليان سال...مادرم بعضي وقتها از کارهاي مادربزرگم برام تعريف ميکنه. اينکه مثلا پدربزرگم بهش اجازه نمي داده جوراب رنگ پا بپوشه اونم در کمال خونسردي قبول ميکرده. روزهايي که ميخواسته بره ديدنه خانواده خودش جوراب رنگ پا رو زير مي پوشيده و جوراب مشکي ضخيم رو روش. اينجوري جلوي پدربزرگم از در ميرفته بيرون بعد سر کوچه جوراب مشکي رو درمياورده. مادرم ميگه يه بار هم موقعي که برگشته بود يادش رفته بود دوباره جوراب مشکي رو پاش کنه و پدر بزرگم ديد و يه دعواي حسابي راه انداخت. يا مثلا به پدربزرگ مي گفت که ميره خونه خواهرش ولي با عمه و مادرم ميرفتن سينما...هروقت که دعواشون مي شد مادر بزرگم هيچي نمي گفته ولي در عمل کار خودش رو مي کرده... چيزي که من از مادربزرگم يادمه روزهاي پيريشه. اما همون روزها هم هميشه موهاش رو شونه ميزد و دوتا سنجاق خوشگل اينور اونور سرش ميزد... ناهار و شام رو با ما مي خورد اما هميشه تو اتاقش سماور قل قل مي کرد و تا ميرفتي برات چايي تازه دم ميريخت. روزهايي که ديگه حافظه اش ياري نمي کرد و بعضي وقتها سماور بي آب مي موند. روزهاي مريضيش هم خوب يادمه... اون دو ماه آخر که تو رختخواب خوابيده بود و ديگه هيچي يادش نميومد. اما چشمش به در بود تا دختر و پسر ديگه اش به ديدنش بيان... ديگه نمي تونست راه بره و بايد کارهاش رو يکي ديگه انجام ميداد... و اون روز که آخرين نفس رو کشيد و براي هميشه رفت. حالا 15 سال که تو قطعه 70 بهشت زهرا خوابيده... و حتما بازهم منتظر ماست و ما اونقدر خودمون رو مشغول کرديم که اصلا به اون فکر هم نمي کنيم... حالا ما ممکنه که در سال دو يا سه بار بهش سز بزنيم اما بچه هاي ما ديگه اين کار رو نميکنن... اونوقت ديگه هيچ اثري از مادربزرگ در اين دنيا نمي مونه... ديگه هيچکس نميشناستش طوري که انگار هيچوقت به اين دنيا پا نذاشته بوده...و اين قصه هميشه تکرار ميشه...ه

Comments: Post a Comment



This page is powered by Blogger. Isn't yours?