Sunday, January 14, 2007

 

جونور

تو تمام اين مدت که کار کردم، اصلا تو تمام اين مدت که زندگي کردم هيچوقت هيچ آدمي نتونسته بود تا اين اندازه منو عصباني کنه. خيلي وقتها از دست اطرافيان ناراحت مي شدم اما هيچوقت اين نوعش رو تجربه نکرده بودم. طوري که از عصبانيت تنم بلرزه و وقتي هم که خونه ميرم دائم به حرفها و کارهاش فکر کنم و مثل خوره ذهنم رو بخوره. حتي شبها هم به خوابم بياد و با هم دعوا کنيم و بازم حرصم بده... منظورم همکار جديدمه. جديد نه به اون معني که تازه کار باشه. قبلا تو يه قسمت ديگه کار ميکرده و بعد از خوش اقبالي من منتقل شد به اين قسمت. تو يه اتاق من و دوتا دوستام به زور جا شده بوديم که اين آقا رو هم فرستادن تو اتاق ما. خودش هم از خداش بود که اومده بين سه تا خانم. چون بدجوري سر و گوشش مي جنبيد. حالا اين هيزيش تو سرش بخوره به اينش زياد کار ندارم. از صبح تا شب مشغول زيرآب زدن بود و پيش همه هرکاري که انجام ميداديم رو به پاي خودش تموم ميکرد. نمي تونم از جزئيات کارهاش براتون بگم چون نمي تونم حسم رو منتقل کنم. نکته مهم اين بود که اون کارمند رسمي هست و ما قرار دادي. براي همين بيشتر حس برتري میکنه. که البته اين صفت در کل اداره عموميت داره و مخصوص فرد خاصی نيست. تنها شانسي که آوردم اين بود که جناب معاون رئيس که نمي دونم آفتاب از کدوم طرف دراومده و چند ماهيه زيادي مهربون شده وقتي ديد که ديگه قيد کار کردن رو زدم و دارم ميرم عمق فاجعه رو درک کرد و دستور انتقال ايشون رو صادر کرد. الان که دارم اين مطلب رو مي نويسم دو سه روزي ميشه که از شرش راحت شدم. البته بازم تو همين اداره است و بعضي وقتها چشمم به جمالشون روشن ميشه اما ديگه اعصابم رو به هم نميريزه. در واقع الان دارم دوران نقاهت رو طي مي کنم. رشته رشته عصبهام دارن ترميم ميشن. حالا بشنويد از آقاي معاون که تو تاريخ کاريش براي هيچ کسي تره هم خرد نکرده اما هر روز مياد بالا و بهمون سر ميزنه. بعد از ظهرها زنگ ميزنه که بريم پيشش. حتي وقتي ماموريت ميره از اونجا هم زنگ ميزنه...اداره است ديگه هر نوع موجودي توش پيدا ميشه...ه
.
پ.ن: هيچی...همينجوری


Comments: Post a Comment



This page is powered by Blogger. Isn't yours?