Friday, October 06, 2006

 

فضولو بردن جهنم

معمولا سعی می کنم از کسی چیزی نپرسم. نه اینکه فضول نباشم ها! نه. بعضی وقتها هم از فضولی خفه می شم اما از اینکه چیزی بپرسم و طرف بهم جواب سر بالا بده یا بهم بفهمونه که نمی خواد جوابم رو بده ناراحت می شم. یعنی حس می کنم اگه این اتفاق بیفته خیلی بهم بر می خوره. اما خداییش بعضی ها عجب رویی دارن! ه
.
دیشب توی یک مهمونی بعد از هفت، هشت ماه یکی از آشناها رو دیدم. یه دختر چهل و چهار پنج ساله که آخرین خواستگارش رو به خاطر اینکه توتصادف یه بلایی سرش اومده بود و بچه دار نمی شد رد کرد. تا یه لحظه تنها شدم اومد رو صندلی کنارم نشست…: می گم الان کجا کار می کنی؟ اونوقت ماهی چقدر می گیری؟ شرکت هم می ری؟ اونجا چقدر می گیری؟ سختت نیست؟ شنیدم خونه خریدین؟ چند؟ چند متره؟ کجا هست؟ طبقه چندمه؟ وام داشت؟ اومدی طبقه بالای خونه بابات اینا؟ برای چی؟ بچه دار نشدی؟ چرا؟ راستی دادشت زن گرفت؟ میگم دختر آقای …خیلی دختر خوبیه. به مامانت بگو بگیرینش برای داداشت. بچه هم تا خونه بابات اینا هستی بیار. راحتتری…شوهرت آدم خوبیه؟ اذیتت نمی کنه؟ مادرشوهرت چی؟ خواهراش؟ کفشتو از کجا خریدی؟ چند؟ کجاییه؟ …عین وروره کنارم حرف میزد. تازه نصف بیشتر سئوالاتش رو یا سر بالا جواب می دادم یا حرف تو حرف میاوردمو میپیچوندم اما ول کن نبود. با هر بد بختی بود به هوای تلفن حرف زدن رفتم تو اتاق...ه
.
بعد از دو سه دقیقه اومدم بیرون که دیدم نشسته کنار دختر صاحبخونه که داره از شوهرش جدا میشه…حالا مهرت چقدر هست؟ ازش میگیری؟ خانواده اش چی می گن؟ خانواده تو چی می گن؟ نمی خوای آشتی کنی؟ جهیزیه ات رو چی کار می کنی؟ اونوقت ماشین به نام توئه یا اون؟ بهت زنگ نزده؟ اصلا نیومده دنبالت….ه

Comments: Post a Comment



This page is powered by Blogger. Isn't yours?