Tuesday, October 03, 2006
مخفیگاه
این روزها در به در دنبال یه فرصت برای نوشتن می گردم. اصلا نمی فهمم وقتم چه جوری میگذره. اون قدر دور و بر خودم رو شلوغ کردم که نمی فهمم کی شب میشه. بیشتر این شلوغی به خاطر کارمه . از صبح تا ساعت دو و نیم، سه اداره ام و بعد هم می رم شرکت. دور و بر ساعت هشت میرسم خونه. تا قبل از اینکه برسم خونه اصلا احساس خستگی نمی کنم اما تا پامو می ذارم تو خونه و لباسهامو عوض می کنم انگار یه دفعه انرژیم تخلیه میشه. اصلا از این وضع ناراحت نیستم. این زندگی انتخاب خودمه. این جور زندگی کردن رو دوست دارم...ه
.
خوب استقلال گل اول رو خورد... رفتم یه کم بابک رو حرص دادمو اومدم...ه
.
دیشب بازم رفتم اونجا. همون جای همیشگی. همون جایی که هیچکس به غیر از خودم ازش خبر نداره. همون جایی که وقتی بامو توش میذارم یه حس خوب تمام وجودم رو پر میکنه. یه چرخی زدمو برگشتم خونه. بیشتر شبها قبل از اومدن به خونه همین کار رو می کنم. نمی دونم چند سالم بود که اونجا رو کشف کردم. از موقعی که یادم میاد راهش رو بلد بودم. یه چیز دیگه که باعث میشه بیشتر دلم بخواد برم اونجا همین یواشکی رفتنه. هیچکس نمی دونه اون ساعت من کجام. همیشه کار یواشکی کردن رو دوست داشتم و از انجام دادنش لذت می بردم...ه
.
نمی دونم چقدر به تموم شدن فوتبال مونده. زودتر پابلیش می کنم تا بابک نیومده.ه
.
وای...استقلال گل زد...ه