Saturday, August 05, 2006

 

فقط دو ثانیه

هنوز گردنم درد می کنه. امروز درست پنج روز ِ که بستمش...اگه دو ثانیه دیرتر...ه
.
تصمیم گرفتیم سه شنبه صبح زود حرکت کنیم به سمت اصفهان. یه شب اونجا بمونیم و بعد بریم شهرکرد. از اونجا که دوشنبه هردومون تا دیر وقت سر کار بودیم، وقتی رسیدیم خونه نای اینکه لوازممون رو جمع کنیم و آماده شیم برای فردا صبح رو نداشتیم، برای همین صبح زود تبدیل شد به ساعت یازده. تا قم تونستیم گرما رو تحمل کنیم اما از قم تا کاشان انگار تو کوره بودیم. آفتاب داغ بی حالمون کرده بود. هر جایی که مغازه پیدا می شد نگه میداشتیم و آب خنک می خریدیم. نگاهم به تابلوهایی بود که هرچند دقیقه یه بار پیداشون می شد و مسافت مونده تا اصفهان رو نشون می دادن. هر پنج کیلومتر به اندازه پنجاه کیلومتر طول می کشید... ساعت از چهار گذشته بود و هوا هم کمی خنک شده بود. از تابلوی 75 کیلومتر مونده به اصفهان هم گذشتیم. دوست بابک زنگ زد و من هم صدای ضبط رو کم کردم. پنج دقیقه ای با هم حرف زدن و بعد هم خداحافظی کردن. دوباره صدای ضبط رو بلند کردم، اما صدایی ازش در نمیومد. هر کاری می کردم نمی شد. سی دی گیر کرده بود و حرکت نمی کرد. بابک هم یه نگاه انداخت اما فایده نداشت. در یک لحظه هردومون سرمون رو آوردیم بالا و به روبرو نگاه کردیم. با سرعت 130 تا داشتیم میرفتیم به سمت پل بتونی که در سمت راست جاده قرار داشت. کمتر از دو ثانیه با پل فاصله داشتیم. بابک فرمون رو به سمت چپ چرخوند. اما دیر شده بود. چرخ عقب محکم با پل بتونی برخورد کرد. لاستیک ترکید و ماشین شروع به چرخیدن کرد. تقریبا 270 درجه چرخیدیم و در سمت دیگر اوتوبان از پشت با ریل گارد وسط اتوبان برخورد کردیم. ماشین عمود بر ریل گارد متوقف شد. بد جایی بودیم. هر لحظه ممکن بود با ماشین های دیگه ای که با سرعت بالا درحال حرکت هستن برخورد کنیم. بابک استارت زد تا ماشین رو حرکت بده اما ماشین روشن نشد. پیاده شدم و برای ماشین هایی که از دور میامدن دست تکون میدادم. چند تا ماشین دیگه که در سمت مخالف در حال حرکت بودن توقف کردن. پنج شش نفر اومدن وسط اتوبان و ماشین رو حل دادن به سمت راست جاده. صندوق عقب باز شده بود تمام وسایلمون پرت شده بود وسط اتوبان. شدت ضربه اونقدر زیاد بود که صندلی هامون از جا کنده شده بود... ه
بالاخره بعد از یک ساعت جرثقیل اومد و ماشین رو بکسول کردیم. وقتی سوار جرثقیل شدیم زنگ زدم به مامانم و گفتم ما وارد اصفهان شدیم تا نگرانمون نشه. ماشین رو یه راست بردیم تعمییرگاه. ساعت نه بود که پسرعموی بابک اومد دونبالمون و ما رو برد خونشون. تا اون موقع هیچ حس دردی نداشتم و حالم کاملا خوب بود. اما از اواخر شب گردنم شروع کرد به درد گرفتن. شب تا صبح از درد نخوابیدم و صبح دیگه نمی تونستم سرم رو حرکت بدم. فرداش تا شب تو رختخواب بودم. تعمیرکار هم گفت که ماشین ده روز الی دو هفته دیگه حاضر میشه. پنج شنبه شب بلیط گرفتیم و با اتوبوس برگشتیم تهران. حالا هم دو هفته دیگه دوباره باید بریم اصفهان تا ماشین رو تحویل بگیریم. تمام این مدت فقط به این فکر میکردم که اگه بابک دیرتر فرمون رو میچرخوند، حتما از پل پرت میشدیم پایین یا اگه موقعی که ماشین داشت میچرخید ماشین دیگه ای هم کنارمون بود اونوقت علاوه بر خودمون چند نفر دیگه هم داغون می شدن. یا اگه چپ می کردیم... ه
.
اگه الان سالم نشستم و دارم می نویسم، اگه بابک صبح سالم رفت سرکار، فقط و فقط خواست خدا بود. فقط...وگرنه همه چیز می تونست یه جور دیگه باشه...
ه

Comments: Post a Comment



This page is powered by Blogger. Isn't yours?