Wednesday, July 26, 2006

 

روم به دیوار


اولین بارشو خوب یادمه. کلاس اول راهنمایی بودم. اون موقع خونمون تو یکی از کوچه های خیابون ظفر بود. راهنمایی زینب می رفتم. از مدرسه تا خونه ده دقیقه بیشتر راه نبود و من همیشه پیاده برمی گشتم. اون روزم کوله ام رو انداخته بودم رو دوشم و دلی دلی داشتم میومدم خونه که یه رنو یشمی کنارم نگه داشت. هنوز جزئیات قیافه راننده اش هم یادمه. یه آدم به ظاهر متشخص که ریش مرتبی هم داشت. به نظر میومد سی ساله باشه. یه کاغذ دستش بود و داشت دنبال آدرس می گشت. ازم خواست تا راهنماییش کنم. یه قدم رفتم جلو تا نگاهی به آدرس بندازم که حس کردم اوضاع غیر عادیه و بعد هم دیدم اون چیزی رو که نباید می دیدم. رنگ و روم پرید. همیشه وقتی می ترسم دیگه صدام در نمیاد. برعکس خیلی ها که داد و بیداد راه میندازن من هر چی سعی می کنم یه کلمه هم از گلوم بیرون نمیاد. سرم رو انداختم پایین و با سرعت به سمت خونه حرکت کردم. اونم گازشو گرفت و رفت. یه کم که گذشت، یه نفس راحت کشیدم و به خیال اینکه به هدفی که می خواست رسید و دیگه برنمی گرده از سرعتم کم کردم. وسط های کوچه رسیدم که دیدم داره دوباره میاد. کوچه خلوت بود و منم درست وسطش. نه راه پس داشتم و نه پیش. وقتی داشت از کنارم رد میشد داد زد: خوب بهش نگاه کردی؟ دیگه داشتم سکته می کردم. فقط دویدم. انگار هرچی می دویدم به آخر کوچه نمی رسیدم. وقتی مامانم در رو به روم باز کرد تموم تنم می لرزید. چند روز طول کشید تا حالم اومد سر جاش. از اون به بعد با ترس و لرز از اون کوچه میگذشتم. بعد ها نمونه این اتفاق، برام زیاد افتاد. پیاده، موتورسوار، پیکان، پاترول، گلف، بی ام و حتی تاکسی. همه جورش بود. کم کم داشت ترسم میریخت تا اینکه دیگه هیچ عکس العملی نشون نمی دادم. یه بار جلو یه دکه روزنامه فروشی، داشتم تیتر روزنامه ها رو نگاه می کردم. یه آقایی که کت و شلوار تنش بود هم کنارم ایستاده بود و داشت به ظاهر همین کار رو میکرد. یه روزنامه با یه مجله اطلاعات هفتگی برداشتم. پولش رو حساب کردم. همین که برگشتم تا برم، اون آقا هم کتش رو زد و کنار و منم که سرم پایین بود چشمم افتاد به عضو شریف. چون دیدم دور و برم شلوغه با خودم گفتم اگه الان داد بزنم حتما میریزن سرش. این شد که بلند گفتم : بی شعور، نفهم، عوضی، مریض، روانی... زود سرش رو انداخت پایین و رفت. یه آقایی دوید جلو و گفت چی شده خانم؟ گفتم مردیکه بیشعور زیپ شلوارش پایین بود. با خونسردی گفت: ای خانم...از این عمله ها فراوونه. اینا مریضن و بعد هم رفت. بقیه هم که تا حالا داشتن منو نگاه می کردن به راهشون ادامه دادن. ضایع شدم. بعد از اون دیگه خیلی عادی از کنارشون میگذشتم. دیروز که داشتم میومدم سمت خونه دوباره یه نفر از کنارم رد شد و کتش رو زد کنار. زیپ شلوارش هم پایین بود. اونقدر عادی از کنارش رد شدم که فکر کرد شاید من اصلا چیزی ندیدم. تو این سالها حسابی تجربه به دست آورده بودم. دیگه خوب رو از ید تشخیص می دادم. می خواستم بهش بگم: هی آقا! اینقدر به خودت نناز. همچین مالی هم نیستی. اون قبلی ها از تو خیلی بهتر بودن...
ه

Comments: Post a Comment



This page is powered by Blogger. Isn't yours?