Monday, December 19, 2005

 

..........

حوصله هیچ کاری رو ندارم. حتی حوصله وبگردی هم ندارم. حس کار کردن ندارم. حس طراحی و تجزیه تحلیل و برنامه نویسی هم ندارم. حس جلسه رفتن و گوش دادن به حرفهای دیگران و ارائه دادن پروژه هم ندارم. اصلا حس هیچکاری رو ندارم. از اینکه اینجا پشت این میز بشینم و دائم به مونیتور خیره بشم و چند دقیقه یک بار سرم رو بیارم بالا و پنجره رو نگاه کنم و کوه های دود گرفته رو ببینم خسته شدم. اصلا از این منظره روبروم، از این ساختمونها و از این خیابونها خسته شدم. از صدای دکمه های کی بردی که دائما از میز پشت سرم شنیده می شه خسته شدم. از هوای دم کرده اینجا هم خسته شدم. از صدای ماشینهایی که از تو کوچه رد می شن خسته شدم. دلم هم نمی خواد که الان برم خونه. دلم نمی خواد که بشینم پای تلویزیون. دلم کتاب خوندنم نمی خواد. دلم نمی خواد مهمونی برم. دلم نمی خواد با دوستام جایی برم. اصلا دلم نمی خواد با کسی حرف بزنم. دلم هم نمی خواد تو اطاق تنها بمونم. موسیقی هم نمی خوام گوش بدم. از صدای ابی خسته شدم. از گوگوش هم همینطور. د
.
**
دلم می خواد الان یه جای دیگه بودم . یه جای پر از درخت که برگای زردشون همه جا رو پر کرده باشه. یه دریاچه ساکت و آروم هم کنارش باشه. هیچ ساختمونی هم نباشه. اصلا هیچ جنبنده ای نباشه. هوا هم سرد باشه. اونقدر سرد که از وقتی نفس می کشم از دهنم بخار بیاد بیرون. اونقدر سرد که مجبور بشم لباس زیاد بپوشم و دائم دستهامو به هم بمالم. دلم آتیش و بوی چوب سوخته هم می خواد. دلم یه نم بارون که همه جارو خیس کرده باشه هم می خواد. دلم سکوت می خواد. دلم خیلی چیزا می خواد. د
.
*
پس چرا من باید الان اینجا باشم...؟

Comments: Post a Comment



This page is powered by Blogger. Isn't yours?