Saturday, December 03, 2005

 

این پسره دیگه شورشو درآورده. پسر داییم رو می گم. آخه من نمی دونم این چه جونور عجیبی که خدا خلق کرده. پارسال همین موقعها می خواست بره خواستگاری یه دختری که حدود یک سال باهم دوست بودن. اما چون خانواده ها مخالف بودن مجبورش کردن که از ازدواج کردن با دختر مورد علاقه اش منصرف بشه. تا دو، سه ماه افسرده بود و با کسی حرف نمی زد و دایی و زنداییم رو مسبب اصلی اینکه به اون دختر نرسید می دونست و گفت دیگه هیچ وقت اسم زن گرفتن رو نمیاره. حالا حدود 1 ماه پیش با کلی دعوا راضی شد بره خواستگاری یه دختری که دفعه اولش بود می دیدش. این بار اون دختر خانم جواب منفی داد. چشمتون روز بد نبینه از موقعی که جواب منفی شنید شروع کرد به گریه و ناله و زاری و هرچی دایی و خاله و عمو وعمه داشت فرستاد منزل عروس خانم تا نظر ایشون رو تغییر بدن و راضیشون کنن . بعد از 1 ماه که پاشنه خونه عروس خانم رو از جا کند بالاخره اون دختر خانم حاضر شد بله رو بگه اما با یک سری شرایط. شرایطش رو توی یک کاغذ یا بهتره بگم دفترچه نوشته بود و داد دست پسردایی من. اگه می خواستی همشو بخونی باید حداقل نیم ساعت وقت صرف می کردی. فقط یک صفحه اش شامل صفرهای مهریه اش می شد که پسردایی من هم چشم بسته زیر کاغذ رو امضا کرد و حالا این هفته قرار به میمنت و مبارکی به عقد هم دربیان
*
*
یکی نیست به من بگه آخه تو به زندگی مردم چی کار داری؟

Comments: Post a Comment



This page is powered by Blogger. Isn't yours?